آبجی کوچیکه
وسایل دم در تحویل دادیم به نگهبانی تا بیایم با مسئول خوابگاه صحبت کنیم.
اتاق مشخص شد.
بهش گفتم پاشو تا من وسایلو بچینم چای درست کن. نهارم بزار.
غمرک گرفته بود. انگار نه انگار داشتم باهاش حرف می زدم
دیدم ناراحته بی خیال شدم. درکت می کنم منم درد این روزا رو کشیدم
نهار رو خوردیم. بهش گفتم لباس بپوش بریم داخل شهر ببینیم چه خبر؟
نزدیک ساعت 6 برگشتیم خوابگاه
شامو که خوردیم. دیدم این بشر هنوز به خودش نیومده احساس دلتنگی می کنه
دستشو گرفتم گفتم بیا بریم ببینم بچه های پرستاری تو کدوم اتاقن.
هیچی دیگه یکی یکی در را رو زدیم پرس جو کردیم
یه اتاق پیدا کردیم دو سه تاشون پرستاری بودن. تعارف کردن ما هم از خدا خاسته
خلاصه شروع کردن به معرفی خودشون
یکم حرف زدیم، یکشون خیلی باحال بود آنقدر می خندون. من که پس افتاده بودم
بعد به افتخار حضور من ، به هر حال چند سال ازشون بزرگ بودم بساط رقص بپا کردن
انقدر خوب میرقصدین دهنم وا مونده بود.
یه لحظه برگشتم دیدم آبجی کوچکه غش غش می خنده. حالش خوب شده. گفتم خدا رو شکر.
ایشالا همیشه شاد باشی بخندی. من با خنده تو شادم عزیز آبجی. آبجی کوچکه
در آخر بعد سه روز باهم برگشتیم خونه
[ بازدید : 418 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ][ دوشنبه 15 ارديبهشت 1393 ] 20:44 ] [ رویا ]
[ ]